باسمه تعالی
درخواست اسیر ۱۲ ساله ایرانی که فرمانده بعثی را متعجب کرد
اسمشان را گذاشته بودند “اسیر” ولی بیشتر از اینکه اسیر باشند آزادگانی بودند در قفسهای آهنین ظلم و ستم بعثیها. اسارت همچون نقطه پروازی بود برای پر کشیدن از زمین، برای رسیدن به خدایی که حالا در شرایط سخت و رنج آور اسارت کسی را جز او نداشتند. گاهی باید اسیر بود تا معنای آزادی را درک کرد. مثل اسرای ۸ سال دفاع مقدس که اسارت را به اسارت درآوردند.
حسین آقا و پسر دوازده سالهاش علیرضا در جاده اهواز گیر عراقیها افتاده بودند، حسین آقا از اهواز یخ و شکر و خاکشیر پشت ماشین نیسان گذاشته بود و میآمد که برای بچهها توی خط شربت درست کند ولی سرنوشت برای او و پسرش چیز دیگری رقم زده بود و آن خاکشیرها هیچ وقت به خط نرسید ولی توی اردوگاه به “گردان شربت” معروف شده بود.